86/11/23
5:13 ع
پرویز بیگی حبیب آبادی
یاران چه غریبانه ،رفتند ازاین خانه
هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان ، خون است به دل هامان
فریاد و فغان دارد ، دردی کش میخانه
هر سوی نظر کردم ، هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم ،ویرانه به ویرانه
افتاده سری سویی ،گلگون شده گیسویی
دیگر نبود دستی ، تا موی کند شانه
تا سر به بدن باشد ،این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها ،ره بسته به بیگانه
لبخند سروری کو،سرمست و شوری کو
هم کوزه نگون گشته ،هم ریخته پیمانه
آتش شده در خرمن ، وای من و وای من
از خانه نشان دارد ،خاکستر کاشانه
ای وای که یارانم ،گلهای بهارانم
رفتند از این خانه ،رفتند غریبانه
دیدارگاه جان و خطر کردن
اسماعیل خوئی
تنهایی کویری ما آسان نیست
.دستت در آستانهِ پیوستن میلرزد؛
زنهار
!تنهایی کویری ما آسان نیست
.تنهایی کویری ما
--
این راستای نور و غرور، این گشادگی عریان --آسان نیست
.اینجا
بر شانههای تشنگیت
هرگز
چتر نخواهد گشود
گیسویی از نوازش باران؛
اینجا
بر گیسوان خستگیت
هرگز
مروارید نخواهد فشاند
ایثار آبشاران؛
و گامهای آمدنت را
هرگز
تفسیر نخواهد کرد
دیدار چشمهساران؛
و شاخ بارور شدنت
هرگز
آرام نخواهد یافت
در چتر بال گستردن
--
چونان درختی سرشار --بر جوجگان برگ و جوانه
در لانههای رویشزاران
.اینجا
بیدارباش خشخش
در خاربن
آذین هوش تو؛
و مرگ
مرگ گزنده، مرگ گریزنده،
همسایهِ همارهِ تنهایی تو خواهد بود
در خشمز هر شرزهِ ماران
.تنهایی کویری ما آسان نیست
.هشدار
!اینجا
خورشید بوتهواری از تفتن است؛
و نور تازیانهِ بیداری است؛
و هرم خون مردان است
دریاوشی که در رگ توفیدن
از کرانهِ خشم و شن
جاری است
.اینجا
شب، مثل شب
.صد آسمان ستارهِ بیدار باید باشی؛
ورنه
غول هزار چشم هراسیدن
زودا که پرتو راه ببندد؛
و روز، مثل روز،
روشنتر از نگاهی هشیار باید باشی؛
ورنه
آئینههای هیچ نمای سراب
زودا که بر تو باز نمایند
نقش تو را،
به گونهِ نقشی بر آب
.دستت در آستانهِ پیوستن میلرزد
.تنهایی کویری ما آسان نیست
.زنهار
!اینجا
مردان ره به کنگرهِ آسمانشکاف نترسیدن
بر میشوند
با ریسمانی از مار